سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق و مهربانی


88/6/10 ::  4:38 عصر

سلام

این یه ماهه گذشته عجب ماه عجیبی بود کلی سرمون شلوغ بود و با اینهمه اتفاق مهمی که افتاد نتونستم به این وب نوشته سر بزنم و اونا رو ثبت کنم

اول اینکه اولین سالگرد رفتنمون به خونه خدا ست و اتفاق جالبی که اوفتاد این بود که تقریبا در همان ایامی که سال گذشته ما مکه و مدینه بودیم حالا علی آقا و خانومش اونجا رفتند . ان شاالله بازم خدا قسمتمون کنه ولی با این شرایطی انوفولانزا خوکی اونجا شایع شده و عمره رمضان لغو و سایرین محدود کمی نگرانی برای همه وجود دارد

دوم خرید ماشین بود که تقریبا ناگهانی پپیش اومد و یه پراید هاچبک مدل 75 سفید رو که عالمشاه خانوم برای شرکت تو طرح تحویل داده بود و نزدیک چهار میلیون خریدیم که حدود چهارصد تومان خرج قبلش روش انجام شده بود.

سوم اینکه مغانلو علیرغم اینکه من از اردیبهشت دارم ازش پیگیری می کنم و دوبار گفته بود که میاد و صحبت می کنه حالا هفت روز قبل از اتمام قرارداد اومده و میگه باید کرایه بدید یا بلند شید که با این قسطهایی که ما داریم کرایه منتفیه و باید بلند شیم ولی وضعیت ...که تو ماه اخره خیلی منو نگران کرده بود و از یه طرف نمی خواستم که اضطراب و نگرانی داشته باشه وهم اینکه چون نموتونه همراهیم کنه و بیاد خونه ببینه این کار سخت شده  . تمام سعیم این بود که قبل از فارغ شدنش تو خونه جدید مستقر شده باشیم ولی به دلیلهای بالا و همچنین نظر مثبت خودش در باره خونه عباس اقا تصمیم گرفتم که با عباس اقا صحبت کنیم که به اونجا بریم . و چون خاله از این کار نارحت بود تصمیم گرفتیم که تا 10 بچه در همین خونه باشیم تا هر کسی که می خواهد بیاد و مارو ببینه تو این خونه باشه و ...

 خوب از اوایل مرداد که همچنان درگیر مغانلو و بدقولیهاش و  گشتن دنبال خونه بودیم اگه بگذریم،  مهمترین رویداد زندیگیمون  در بیست و یکم مرداد و بیستم شعبان روز (سالروز تولد حضرت رقیه) چهارشنبه ساعت نه صبح اتفاق اوفتاد  یعنی اومدن اون مهمون کوچولو  که حالا دیگه اسمش زهرا خانومه . زهرا خانوم تو بیمارستان مردم و توسط دکتر تاجیک قشقایی به دنیا اومد . اون روز روز بسیار پر استرسی برای ما بود از یکی دو روز قبل به خانه عمه رفتیم  صبح بیست و یکم ساعت 5 صبح به همراه عمه و طیبه با اژانس به بیمارستان رفتیم و تا هفت نیم هشت پذیرش و ازمایشات لازم انجام شد و حدود نه وارد اتاق عمل شد . گفتند که نیم ساعته خبر می دهند ولی حدود یک ساعت و نیم طول کشید لحظات و ثانیه ها به سختی می گذشت تا نگهبان صدایم کرد و گفت برای دیدن خانوم می توانی بری بالا ....

چون وقت ندارم بقیه تو یه فرصت دیگه ان شاالله.  ا َ َ راستی امروز تولد شناسنامه ایم بود....880610
نویسنده : ع م

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
5909


:: بازدید امروز :: 
30


:: بازدید دیروز :: 
20


:: درباره خودم ::


:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ :: 

عشق و مهربانی

:: صفحات اختصاصی ::

خصوصی

:: وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: مطالب بایگانی شده ::

حدف دل از زبان شعر
مهر87
ابان87
بهمن87
آذر87
فروردین88
اردیبهشت88
تیر 88
مرداد88
آبان88
بهمن88
اسفند88
فروردین 89
اردیبهشت89
خرداد
تیر ماه 89
مرداد89